نیمه اول بازی ایران مراکشو تو هتل دیدم نیمه دومو التماس این مغازه اون مغازه که میشه منم از تلویزیون شما ببینم
آخرش رفتیم تو فود کورت نشستیم دیدیم به پاساژ خلوت بود برای همین بود همه مردم اونجا بودن
صندلیاشونو از همه جای سالن ورداشته بودن گذاشته بودن جلو تلویزیون خلاصه منم نشستم همونجا دیدم
فک کنید حتی آشپزا اومده بودن تو سالن فوتبال میدیدن:/
لحظه ای گل زدن دیگه همه رفتیم رو هوا (فک کنم خودتون میتونید تصور کنید چجوری پاساژو گذاشتیم رو سرمون)
بعدش منو مادر رفتیم بیرون نشستیم این جنوبیا با ماشین و موتور و هرچی که داشتن ریختن تو خیابون شادی کردن
چندتا خانوم خیلی ریز اشک شوق میرختن خیلی خوب بود این شادی
پ.ن:یه آقای مسافری داشت فیلم میگرفت بعد پشت صحنه فیلمش گفت اینجا برزیل نیستا قشمه دیگه منم اینقدر از حرفش خوشم اومد که کردمش عنوان
پ.ن2:خدمتم عارضتون که امروز خانم ایکس،ناشناخته یا هر چی یکساله شد حالا بر طبل شادانه بکوب
و تمام میکنه این بازیکن
آفرین دلاور خداقوت پهلوان
پ.ن:خب برنامه های ما الان تابستونی میشه^^
از نزدیک ترین برنامه هایی که برای شروع تعطیلات دارم میتونم اشاره کنم به
طراحی طراحی تا مرگ:/
پازل چند هزار تیکه
خفه کردن خودم تو خیاطی
بخش و پلا شدن در مناطق قشنگ این شهر مثل بازار تجریش و خیابون ولیعصر و پارکینگ پروانه و....
و رکن اساسی این برنامه "خواب"
فقط دو روز مونده
صبح چهارشنبه ساعت نه و رب به بعد من آدم رهایی هستم که از دست تمام اون آدما و بچه های اعصاب خورد کن خلاص شدم
اگه زنده باشم تا صبح چهارشنبه راهی نیست
بعدا نویس:مرگ قباد قطعا مسخره ترین اتفاقی بود که میتونست بیوفته در عجبم چطوری این تیر میخوره میمیره فرهاد تیر بخوره چاقو بخوره دارش بزنن افعی نیشش بزنه هیچیش نمیشه؟
میدونید من یه سری حبوبات خیسوندم تا جوونه بزنن و بعدم بکارمشون
خب روز اول عدسا یه جونه ی ریزی زدن
لوبیا قرمزا فقط پوستشون جمع شده
اما لوبیا چشم بلبلی ها هیچی حتی پوستشون یه نیمچه تکونه هم نخورده
خب حقیقتش ما اصلن از لوبیا چشم بلبلی استفاده نمیکنیم یعنی نه اینه کم استفاده کنیم اصلن استفاده نمیکنیم چون سه نفر تو خونه ما ازین پدیده آفرینش متنفرن و خب احتمالن قدمت لوبیا چشم بلبلیایی که پیدا کردم برای پیش از میلاده مسیح پس فک کنم با توجه با ارزش باستانیش دیگه خاصیت جونه زدن و این صوبتای خودشو از دست داده باشه:/
از آدمای نمک نشناس و فراموش کار خیلی بدم میاد
وقتی دیدم داره اینطوری میکنه،زیر همه چی میزنه ،مراعات کردن چه فایده ای داره؟هشت ماه مراعات کردم چی شد؟
هرچی بهش گفتم انگار فراموشی گرفته بود اصلن قبول نمیکرد کاراشو آخرم آب پاکی رو ریختم رو دستش گفتم'گفتم من هیچوقت تو رو دوست خودم نمیدونستم و نمیدونم چطوری وارد اکیپ ما شدی ولی اگه برگردم عقب قطعا تا جایی که میتونم ازت دوری میکنم و فقط منتظرم این دو روز تموم شه تا همه چی تموم شه'
لال شد اصلن احتمالن انتظار داشت عین همیشه کوتاه بیام ولی خب دیگه..
گوشیو گذاشتم کنار یه دست قشنگ زدم زیر گریه بخاطر وقتی که با اون هدر داده بودم بخاطر اعصابی که ازم خورد کرد و هیچجوره زیر بارش نرفت بخاطر همین سر و کله زدنای بیخود ولی گریه ناراحتی نبود من از اینکه دیگه قرار نیست ارتباط داشته باشیم ناراحت نیست
زنگ زدم آنه یه برنامه ی خیلی خفن برای تابستون چیدیم هرچند آخرش فقط یه بار میریم خونه همو تموم ولی خدایی فکر به اینکه چند روز دیگه تمومه و شادیش خالی از لطف نبود
بعد از اینکه گوشیو قطع کردم قشنگ دوش گرفتم،لاک زدم،لباسایی که دوست دارمو پوشیدم،اون آهنگ داغون قدیمیای ساسی مانکنو گذاشتم و حال خودمو خوب کردم یعنی بعد 39 روز واقعا از ته ته دل شاد شدم^^
راستی حالا شاید جالب نباشه گفتنش ولی امروز برای اولین بار خون دماغ شدم:/
همبر گیاهیم خیلی جذاب و خوب شد اینقدری که امیر خورد و فک میکرد گوشته تا اینکه بش گفتم گوشت نداره و حتی از سویا ام نیست اونم باور نکرد:|
ببین اونی که بخاطر رفتنش باید ناراحت باشم سی و نه روزه برای همیشه رفته
اگه میخوای بری برو اگه ام نمیخوای که من هلت میدم فقط برو خب،شرت کم:)
از تصور اینکه هفته ی دیگه این موقع این بازی کثیف تموم شده واقعا قلی ویلی میرم
سال تحصیلی امسال بیشک بدترین سال تحصیلی عمرم بود از نظر درسی نمیگم ولی روانی شدم کلن از یه طرف بار این قضاوتا که هنرستانیا فلان و بهمان از یه طرفم بار کلی کار که قشنگ وقت سر خاروندن و خابیدنم نمیزاشت برام و کلن همین روانیم کرد
ولی خب از یه طرفم سه سال پیش که منو هاجر و ماندانا هم سرویسی بودیم هر روز آرزو میکردیم روزای وحشتناکمون بگذره
ولی الان منو هاجر آرزومون شده برگردیم به همون ثانیه های وحشتناک مدرسه قبلی حداقلش اینه که ماندانا بود
چه میدونم شاید برگشتن به روزای وحشتناک این مدرسه ام یه روز آرزو شه شاید:/