(.♡ناشناخته

(.♡ناشناخته

آه زندانی این دام بسی بشنودیم
حال مرغی که برسته ست ازین دام بگو

یه گلبرگ مغرور که حالا برگشته و خوبِ تهرانه :)

۱ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

اتفاقا این روزا خیلی بهش فکر میکنم ، به اینکه با علم بر اینکه دنیا همش رنج است و فیلان چه خودخواهی بزرگی می‌طلبه بچه ای رو وارد این دنیا کردن !! 

تازگیا یه مقدار افسردگی تجربه میکنم و حتی وقتی دکترم اینو گفت تعجب هم‌نکردم . آدم انتظار نداره چیزی که نمیبینه (روح ) هم مریض بشه ولی خب پیش میاد .

شاید هم نباید بهش گفت پیش‌آمد 

من فکر میکنم افسردگی برای من ثمره ی دو تا چیزه 

اولیش آگاهی : یعنی اونجا که فهمیدم خیلی از چیز هایی که هست درست نیست و از قضا علم به اینکه من لایق خیلی از تحقیر و طوفان هایی که مستقیم و غیر مستقیم در معرضش قرار گرفتم نبودم 

دومیش : محکوم شدن به معاشرت با آدمایی که به روانشون بی توجه بودن و خب زخمای باز روح اونا ، تیغ رو کشید روی روح من 

و خاطره و یاد همه ی این سالها که اتفاقا طناب میشه به دست و پای روح من که تشنه ی آزادیه 

نمیدونم ، میخوام تیکه هام رو جمع کنم ولی توان ندارم 

نا ندارم 

هیچی ندارم 

 

تکیه گاه هم ندارم ، که البته مهم نیست چون همونطور که گفتم تکیه‌گاه ها هم می تونن همون آدمای ضربه زننده باشن 

دلم نمیخواد تمام این زمان رو به صورت یه گوشت گریان در تختم سپری کنم ولی نمی دونم .

اگر من بلند نشم و دست خودم رو نگیرم کس دیگه ای برام اینکار رو‌نمیکنه 

نمیخوام هم بکنه 

اصلا تنها توان معاشرتی ای که دارم فقط با آدم توی آینه محقق میشه 

باید تیکه هام رو جمع کنم و کمتر به این فکر کنم که اگر مرده بودم چقدر همه چیز آسون تر بود 

اتفاقا میخوام با بلند ترین صدای ممکن از عمقی ترین نقطه ی دلم فریاد بکشم ولی حتی صدام هم درنمیاد ، شاید واقعا دارم تموم میشم.

حداقل فرزند آینده ام خوشبخته : اون هیچوقت توی این گند و کثافط بزرگ زاده نخواهد شد .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۰۱ ، ۱۹:۲۹
گلبرگ مغرور :)