(.♡ناشناخته

(.♡ناشناخته

آه زندانی این دام بسی بشنودیم
حال مرغی که برسته ست ازین دام بگو

یه گلبرگ مغرور که حالا برگشته و خوبِ تهرانه :)

۴ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

نمیدونم آدم ها چه علاقه ای به اَنگولَک کردن هم دارن . اگه یه رابطه تموم شده چرا آروم از کنارش نمیگذرید برید؟
میدونی منظورم اینه اگه هدف ناراحت کردن منه که این دیگه چه مریض روانی بازی ایه
و همچنان من ناراحت نمیشم ، چرا؟ چون ناراحتی برای وقتیه که از آدمی که دوستش داری رفتار بد ببینی ، یک انسان رندم از یک رابطه تموم شده چه غصه خوردنی رو میتونه برای من رغم بزنه که؟
به هر حال در آستانه تموم کردن ۲۱ امین سال زندگیمم و پرتاب و دریافت مَتَلک به نظرم الان دیگه خیلی حقیرانه و بی‌هیجانه D:

 

نه به دراما والا.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۰۲ ، ۰۲:۴۹
گلبرگ مغرور :)

دوست های دانشگام بهم گفتن 'دختر عجب دیوونه ای هستی تو'
و من خرسندم چون در آغوش کشیدن دیوانگی حاکی از دور شدن فراوان سگ سیاه افسردگی دارد.
پایان.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۰۲ ، ۱۶:۵۷
گلبرگ مغرور :)

بهم گفت که یه بخشی از گذشته برای تو حل شده ولی اون رهات نمیکنه و یه بخش دیگه ای از گذشته هم هست که تو کامل ازش گذر نکردی.
توی سرم میگم رها کن بره رئیس ، ولی رئیس رها میکنه؟ نمیدونم
منم میخوام گذر کنم ، بهش فکر نمیکنم، توی مغزم مرورش نمیکنم ، یه طوری رفتار میکنم که انگار کالبدی که اون چهار پنج ماه لعنتی رو زندگی کرده متعلق به من نیست ولی بازم یه عکس یه آهنگ یه کتاب یا حتی موضوع یه بحث ناغافل پرتم میکنه به اون سیاهی مطلق . بعدش چی میشه ؟ خیلی احساس عجیبیه مثلا میدونم که اوضاعم کاملا استیبله و همه چیز رو رواله و نگرانی و ناراحتی خاصی نیست و حتی حالمم خوبه ولی یهو قلبم میگیره ،حتی مدل قلب گرفتگیش هم عجیبه رئیس ، انگار هم زمان با قلبم کل بدنم‌منجمد میشه و راه نفس کشیدن هم تنگ تر
بعدش یه کاری میکنم که خالی شم ، شاید فوش بدم شاید گریه کنم یا حتی اگه گربه ام بیدار بود اونو بغل کنم و بعد دنیایی که برای چند دقیقه سیاه شده بود دوباره به رنگ های نرمال برمیگرده.
عجیبه ، خیلی عجیبه
ولی فوش و گریه و گربه که راه حل نیست رئیس هست؟ شاید برای همینه که میگه نتونستم از اون بخش گذشته بگذرم، چون هنوز کامل برام حل نشده حل نشده چون یه گوشه از مغزم نتونسته بپذیره که چرا مستحق چشیدن اون حجم از اتفاقات کابوس وارِ قطاری بی پایان بودم درست توی روزایی که فکر میکردم خوشبخت ترین حالتم رو دارم.
عکسای قبل از شروع طوفان رو میبینم و بعد بزرگ ترین دلسوزی دنیارو برای خودِ اون موقع که خبری از حوادث پیشه‌روش نداره میکنم‌.
بگذریم. گفتم که در صلحم ، حداقل با بدن و شرایط و ریتمی که برای خودم ساختم در صلحم . بخش مونده از گذشته رو هم برای خودم حل میکنم و بعدش لباسا و آهنگا و کتابای مورد علاقه ام رو از سیاهی ها پس میگرم. در نهایت همه چیز برای من میشه ، همونطوری که قبلا بود ، مطمئنم :)

 

اون بخش از گذشته که من ازش گذشتم ولی اون نمیگذره چی؟ برام اهمیتی نداره و مستقیم حواله به دو کتفم .وقتی برای من تمومه شده است چیکار کنم؟ بشینم سر قبری که تو ذهنم براش ساختم بگم تروخدا بلند شو بحران جدید به پا کن؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۰۲ ، ۰۱:۲۶
گلبرگ مغرور :)

بعد بهار اومد و شکوفه ها باز شد ، آفتاب روی سبزِ درخت ها تابید و آسمون آبی ترین آبیش رو به رخمون کشید .
حالم خوبه ، باور پذیر نیست اما خوبم ، در صلحِ در صلح، انگار که حالا یک جنگ طولانی تموم شده .
خوبم و همه چیز در عین بی نظمی منظمه:)

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۰۲ ، ۲۲:۲۹
گلبرگ مغرور :)