(.♡ناشناخته

(.♡ناشناخته

آه زندانی این دام بسی بشنودیم
حال مرغی که برسته ست ازین دام بگو

یه گلبرگ مغرور که حالا برگشته و خوبِ تهرانه :)

خاکستری تیره

يكشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۹، ۰۹:۰۱ ب.ظ

خب کجای قصه بودیم؟
تقریبا میتونم بگم کارای دانشگاه یه جورایی درست شده من اما هنوز کنکور میخونم چونکه این بار واقعا توانایی مقابله با هیچ گونه کنسلی دقیقه نودی رو ندارم احتمالا به این کار میگن 'پِلَن بی'
میخوام از احساساتم بگم چون آدمی اگه حرف نزنه میمیره اگه هم با آدم درستی حرف نزنه بدتر میمیره!!
در این قسمت داستان میخوام بگم به شدت احساس تنهایی ، پوچی و کِدِری میکنم
فکر میکردم داستانایی که بر پایه ی نوسانات روابط دوستانه پایه گذاری شده ، همونجا با پایان مدرسه به پایان میرسه اما زرت!!!
این میون بابام کرونا گرفت و دروغه اگه بگم چه تاثیر منفی ای روی روح و روانمون گذاشت البته ندیدن یه آسمون آبی هم بی تاثیر نبود:/
پس بیاید جمع بندی کنیم : از دست دادن دوستام و به وجود نیومدن کوچک ترین تغییری برای اونا ، احساس تهی و پوچی و تنهایی، به خطر افتادن سلامت یه عزیز، موندن در قرنطینه و ترس از همنشینی با کرونا، ویوی آسمون غرق در کثافط و اخبار بسیار مثبت میهنمون همگی دست به دست هم دادن تا الان در کِدِر ترین حالت ممکن به سر ببرم .بوس بای:|

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۰/۲۱
گلبرگ مغرور :)

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی