.Kalk gidelim yanıyor zaman
دیروز دندون پزشکی بودم نمیدونم بخاطر کارای سنگین دندون پزشکیم بود یا هرچی اما شب تب کردم.
بهم قرص مسکن و خواب آور دادن و تا صبح تخته گاز خوابیدم واقعیت اینه که حس یه خواب سنگین بدون کابوس و ده بار بیدار شدن رو کاملا یادم رفته بود .صبح که بیدار شدم از ته ته دلم به تمام کسایی که وقتی صبح از خواب پا میشن کاملا خستگیشون در رفته و شبیه کسایی که کل شب مشت خوردن نیستن،حسودیم شد،این بزرگ ترین حسادتیه که تو کل زندگیم کردم.
تصور کنید یه بچه ای رو که برای رسیدن به اسباب بازی مورد علاقش مدت ها به تمام اوامر والدینش تن داده و یک عصر از خواب بیدار میشه و میبینه بچه ی یک مهمون ناخونده اسباب بازی رو خراب کرده.
ماه گذشته من همون بچه بودم که بعد اون اتفاق دو هفته ی تمام نه با کسی حرف زد نه پاشو بیرون از خونه گذاشت فقط به سقف زل زد ،اما و اگر ها رو تو ذهنش مرور کرد و زار زار گریه کرد.
تک تک اون لحظه ها رو دنبال مقصر گشتم 'یه چینی خفاش خور یا یه چینی ای که در آزمایشگاه رو باز گذاشته 'دیگه چه فرقی داشت نتیجه گیری این شد که از تمام چینی های دنیا بدم میاد و درسته که این کاملا نژاد پرستیه اما نمی تونم نسبت به عامل بدبخت شدن این همه آدم بی حس باشم!!
نزاشتم کسی متوجه شه و تقریبا هم کسی متوجه نشد این وسط رفتم پیش تراپیست و بهش گفتم که از وقتی یادم میاد هرشب دارم کابوس میبینم و خوابم خیلی سبک و بلاه بلاه
از اون ور هم معلوم شد که اضطراب پنهان دارم و یعنی حتی وقتی خودم فکر میکنم چیزیم نیست در واقع خیلی هم چیزیم هست فقط خودشو نشون نمیده و این قضیه عمیقا من رو ترسوند.
بعد تر چند بار سعی کردم وویس بگیرم و توی وبلاگم حرف بزنم اما هر بار به این نتیجه رسیدم که حرف زدن من از این موضوع برای دیگران چه سودی داره؟؟
درست اون لحظه هایی که حالم داشت بهتر میشد دو تا ایمیل بد گرفتم و نه به اندازه ی قبل اما باز هم کِدِر شدم
فکر میکردم برا اون جایگاه مناسب ترینم سه سال درس اون رشته رو خوندم و مهارت هاشو یاد گرفتم اما خب فیلترچی مورد نظر جور دیگه ای فکر می کرد.
سعی کردم از زندگیم عقب نمونم بعد از گذشت هزاران کیلومتر از A1 رفتم امتحانش رو دادم و با نمره ی ۹۶ پروندش رو بستم
شروع کردم به جمع کردن اتاقم هرچیز کوچیکی که منو یاد خاطرات بد این چند سال می نداخت ریختم تو کیسه تحویل بازیافت دادم کاغذ دیواری اتاق رو کندم اونم جزو چیزایی بود که منو یاد شب و روزایی که با نکبت گذری شد مینداخت
کلاس رانندگی ثبت نام کردم شروع کردم به دیدن سریال های بسیار بسیار فاخر،ارتباط برقرار کردن با آدمای غیر هم زبان و چالشای جدید
نمی دونم شاید کم کم دارم یه بر میگردم به زندگی.
پ.ن:ترجمه ی عنوان: بلند شو بریم زمان داره می سوزه
اگه بخوایم با این ایده که مطالبی که منتشر میکنیم حتماً باید سودی برای بقیه داشته باشه، وبلاگ اداره کنیم باید فاتحه وبلاگو بخونیم.
من خیل درگیر این بودم اما درنهایت وا دادم. گفتم این وبلاگ توئه. پس هرچی که دوست داری تو وبلاگت بنویسی و با در معرض عموم بودنش مشکل نداری رو بنویس. فقط باید خودت بفهمی که در چه صورت و با چه ترکیبی میتونی خونهتو دوست داشته باشی. فقط باید خودت احساس راحتی کنی. همین.
خوشحالم که برگشتی kahraman fatma *-*
و دخترم امروز چهارشنبهس و ساعت یازده یادت نره :دی