(.♡ناشناخته

(.♡ناشناخته

آه زندانی این دام بسی بشنودیم
حال مرغی که برسته ست ازین دام بگو

یه گلبرگ مغرور که حالا برگشته و خوبِ تهرانه :)

روزایی که این حیاط به خودش دیده

سه شنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۸، ۰۹:۴۲ ب.ظ

زمستون نود و یک وقتی تو میلیون ها خونه آپارتمانی یک شکل دنبال خونه جدید بودیم من عاشق اینجا شدم بخاطر حیاط بزرگش!!

اینجا رو گرفتیم نهایتا

خونه جدیدمون یه ساختمون خیلی بزرگ بود و طبیعتا خیلی بیشتر از تعداد معمول همسایه داشت

بهار نود و دو با اولین همسایه دوست شدیم یه خانوم خارجی که با شوهر ایرانیش و سه تا دخترش پونزده سالی می شد ایران زندگی میکردن.

اون سه تا خواهر کمکم کردن  ترسم از آب بریزه 

روزی که خواهر دوم منو پرت کرد تو آب ، من با لذت شیرجه زدن آشنا شدم

این آب دوستی و نترسیدن از عمق و عشق پریدن از ارتفاع تو آب رو مدیون اونام

منو با غذاهای کشور مادرشون آشنا کردن

البته خواهر کوچیکتر چون یه سال اینطورا با من اختلاف داشت خب طبیعتا خیلی صمیمی تر بودیم و بیشتر با هم آتیش میسوزوندیم

کم کم آدمای جدید اومدن دوستیامون بیشتر شد و اکیپمون بزرگ تر

عصرای تابستون و زمستون همه همسایه ها همه در و پنجره ها رو میبستن تا شاید یکم بتونن از صدای بازی ما تو حیاط در امان باشن

همون روزا امیر 'زامبی بازی'رو اختراع کرد و خب سر وحشی بازیای اون بازی روزی نبود که ما خاکی برنگردیم خونه 

البته در کل روزی چند بار با همین امیر مو فرفریمون که هیچ کم از پلنگ مازندران نداشت کف حیاط خاکی کشتی میگرفتیم و خب عمیقا با مفهوم خاکی شدن هیچ مشکلی نداشتیم

حتی من یادمه یه لباس مشکی داشتم که برا بازی میپوشیدمش این اینقدر خاکی شده بود که هرچقدرم میتکوندی و میشستیش و اینا باز یه جاش خاکی باقی میموند

البته که عمیقا قهر و آشتیای مسخره ام داشتیم ولی باز هرچی بود خوش میگذشت

اینقدر با هم بودنو دوست داشتیم که شما فکر کن تو سیاهه زمستون از لرز سرما شده یه پتو مسافرتی ام مینداختیم سرمون باز از اون زمان باهم بودن و البته زامبی بازی نمیگذشتیم.

روزی چند با از سوپری محل خرید میکردیم اینقدر ما خرید کردیم که پسره تو چند ماه گوشی نوکیاش رو به آیفون تغیر داد.

یه بازی داشتیم دخترا میرفتن زیر میز پینگ پونگ و پسرا باید میکشیدنشون بیرون(بعله وحشی و فانتزی بودن رو با ما تجربه کنید قشنگ)یعنی بیین سر این بازی شده عین سوسک دمپایی خورده رو زمین میموندی نباید دست از مقاومت ورمیداشتی حتی چند بار سرش مجروح دادیم ولی خب دست از راه بازی محبوبمون نکشیدیم.

یعنی واقعا مجروح میدادیم سر بازیمون ولی با همون سیس 'اصلنم درد نداشت'ادامه میدادیم

یه بار من یادم سر یه بازی ای دستم کشیده شد به یه دستگاهی که تو حیاط بود بعد از بند اول انگشتام تا مچم یه خط صاف برید ببین دست من تا آرنج خونی و قرمز نگهبان و همسایه هایی که اون لحظه حظور داشتن در حال سکته کردن بعد منو بچه ها عین خر داشتیم میخندیدیم:|

یه کارت بازی داشتیم اسمش ستاره لارا بود یعنی این بازی برامون از تمام بازیای کازینو باحال تر و جدی تر بود اینقدرم حال میداد

آب بازی کردنمون ،از دیوار بالا رفتن برا اوردن توپمون از ساختمون بغلی اینکه یه لحظه غافل میشدی میدیدی یه نفر شیلنگ برداشته گرفته رو هفت هشتای بقیمون

درد و دل کردنمون ،فیلم ترسناک دیدنمون،کراش زدن و آمار دراوردن و جاسوسیایی که میکردیم وای یه بار تو سال اجتماعات با آهنگ مازیار فلاحی گریه کردیم بدون اینکه هیچ مرضیمون باشه:/

خیلی احمق بودیم خیلی ز غوغای جهان فارغ بودیم و من از ته ته دلم دلم برای اون حجم خریت اون موقع تنگ شده

دلم برای تمام چیزاش حتی قهر کردناش دعواهاش ام تنگ شده

دلم میخواد یه بار دیگه تابستون نود و چهار شه همون موقع که نه صب از خونه هامون میرفتیم بیرون و تا نه شب باهم بودیم

دلم میخواد بچه ها یه بار دیگه گربه همسایه رو بغل کنن بدوعن دنبالم منم از ترس آسانسور رو نبینم و تمام پله ها رو دو تا سه تا تا خونمون برم.

دلم برا اون روزی که از مدرسه اومدم و یه گربه دم خونمون نشسته بود و من از اون دست کوچه داشتم با گربه هه حرف میزدم و یه بیست دقیقه بعد امیر و سحر وسام سر رسیدن جلو گربه هه وایستادن تا من عین یه پرنسس از جلوش رد شم تنگ شده:)

میدونی همه چیز خیلی زود گذشته

این یکی دو سال آخر دیگه بزرگ شدیم چهارتامون از این ساختمون رفتن یکیمون مهاجرت کرد دوتامون  درگیر درس و کنکور شدن و اینطوری از هم دور شدیم

و چی شد یاد اینا افتادم 

از جلو بالکن رد شدم و صدای بچه های تو حیاط رو شنیدم و دیدم هیچکدوم رو نمیشناسم و خب احتمالا اینا نسل جدیدی ان که قراره تو این حیاط خاطره بسازن یعنی اونا متوجه عن که بهترین روزایی عه که میتونن داشته باشن؟

یا اصلن به اونا اونقدر خوش میگذره که به ما میگذشت؟

اندازه ما اونقدر دیونه هستن یا نه براشون مهمه که زخمی نشن خاکی نشن لباساشون پاره نشده یا زمین نخورن؟

...

پ.ن: اون خانوم خارجی و خانوادش چهار سال پیش از این ساختمون رفتن و به طرز عجیبی ارتباطمون باهاشون قطع شد تا اینکه مامانم خیلی اتفاقی یکی از خواهرارو میبینه ازش شماره میگیره و این ارتباط دوباره برقرار میشه

سه ما پیش که برای کلاس زبان میرفتیم پیش مامانشون یهو دیدم تو موسسه یه دختری همینطوری رو صندلی خوابیده مامانش صداش میکنه و یهو میبینم که بعله همون خواهر کوچیکه دوست صمیمی منه

نمیدونم چجوری ولی در کسری از ثانیه صندلیارو کنار میزنیم و همدیگرو عین دو تا خواهر که چهارسال هم دیگه رو ندیدن بقل میکنیم ازون بقلای بعد دوری که فقط بعدش میتونی بگی آخیش..♡

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۸/۰۶/۲۶
گلبرگ مغرور :)

نظرات (۱)

چه قشنگ و خواستنی!

پاسخ:
مرسی♡_♡

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی