تصمیم گرفتم به جای انقدر هیت دادن اون توجه و علاقه ای که لایقشه رو بهش بدم و it is kind of crazy!!!!!
تصمیم گرفتم به جای انقدر هیت دادن اون توجه و علاقه ای که لایقشه رو بهش بدم و it is kind of crazy!!!!!
ماهسون تو یکی از آهنگاش میگه تو یه حالی ام که حتی اگه کشتی هام بسوزن هم برام مهم نیست.
فکر کنم کشتی هام دارن میسوزن نمیدونم اصلا عدم قطعیت قطعی ترین چیزیه که این روزا تجزبه اش میکنم؛ روی زمینم یا ته دره؟ دارم دست و پا میزنم یا مدت مدیدیه که غرق شدم؟
یا اصلا ژرفایی که توش سقوط کردم تا کجا ادامه داره؟
خودمو نمیدونم،خودمو نمیشناسم، خودمو نمیشناسم، خودمو نمیشناسم و این غریبه داره بهم آسیب میزنه؛احساساتش, تصمیماتش, کاراش, برام ناشناست نامفهومه و نمیتونم حلش کنم.
منی که احساسات رو به شدید ترین شکل ممکن تجربه میکنم الان توی پیچ یه هزار تو گیر کردم؛ گنگم, گیجم, توانایی تشخیص داستان از دستم خارجه,چشمام رو بستم و دارم میرم؛ به جهنم که چند صباحی هم اینجوری سرشه البته اگه فقط این خود گم گشتگی محدود به چند صباح باشه!!!
پنج هفته است توی هرگالری ای که میرم جلوی هر نقاشی و عکس و مجسمه ای که وایمستم اولین سوالم از خودم اینه:حست چیه
دارم یاد میگرم احساسات رو بیشتر به رسمیت بشناسم واضح تر لمسشون کنم و بتونم کلمات درستتری رو برای بیانشون پیدا کنم و این فقط راجع به چیزی که ترکیب رنگ و فرم و خط ها رغم زدن نیست راجع به کلشه، کل چیزی که در فرآیند زیستن متحمل میشم.
شاید فقط زیادی دیوونه و ادایی ام.