خستگی من قدمتی داره به درازای تاریخ:|
اون قبل از به دنیا اومدن من بوده و بعدشم که دیگه هر روز ظواهر جدیدی ازش یافت شده:/
من یه ماه قبل تولدم رسما تکون نمیخوردم هیچ علامتی ام نمیدادم که بابا من زندم
خانواده ام هر دکتری میرفتن دکتره میگفته بچتون زندست فقط حال نداره تکون به خودش بده
ساعت دوازده شب با داداشم از یه دوچرخه سواری دوییدن ترکیبی برگشتیم خونه،
یعنی اون سوار دوچرخه میشد من پشتش میدوییدم و برعکس
هرچند که اولش دوست نداشتم دوچرخمو به کسی بدم چون فک میکردم اگه هدیه ی تولد منه پس یعنی ماله منه پس کرایهه میدم بهتون اونم با وقت قبلی،ولی خب چیکار کنم اینقدر قلب رئوفی دارم که دوچرخرو مفتکی به تمام اعضای خانواده دادم:/
البته شرط وقت قبلی هنوز سرجاشه
دیگه من هرچقدر فکر میکنم میبینم کادوی تولدمم پیش پیش گرفتم،بابای بابا ام که میخواد بیاد خونمون(من از فامیل درجه یک پدریم واقعا خوشم نمیاد)،آخر هفته ام قراره کابینتا رو از جاش بکنن یعنی علاوه بر گاز و یخچال و غذا،پذیرایی ام نداریم و صدای سر و صدا ام جاریه،پس این چند روز چیه،آفرین وقت خداحافظیه^^
دیگه در شرف جمع کردن کردن چمدون و عزیمت به خونه ی مادر بزرگ در اردبیل هستیم یعنی من هستم بقیه اعضای خانواده میمونن تو میدون جنگ و شاهد به خاک و خون کشیدن خونه هستن:دی)
یه بار تو سال تحصیلی مامانم مارو گذاشت خودش رفت اردبیل بعد ما ام کل اون چند روز یا عدس پلو خوردیم یا اولیه نامینو:|و من هر روز زنگ میزدم به مامانم که شما غذا چی دارید و اون نامردا هر وعده چیزای خفن مثل کوفته و پیتزا و اینا داشتن
خلاصه وقتی رفتم اردبیل نامردم جبران نکنم:)
پیش غذا:چیپس پیاز جعفری
غذای اصلی:4 حبه سیر ترشی
دسر:مقادیری ترشی آلبالو
الان که فکر میکنم میبینم حالا شاید تا چند ماهه آینده آزمایش خونمو بدم
خدا شاهده هرکی بیادبگه سرنگ ترس نداره و یه سوزنه دیگه هیچی نیست،دیگه نه من نه اون
به فوبیا های من احترام بزارید
راستی فوبیا سگ و گربه ی به اون وحشتناکی هم به زباله دان تاریخ پیوست
امروز از کنار یه سگ رد شدم اینقدر خوشال بودم که دیگه نمیترسم ازش^^
از سری ترسای وحشتناکم یکی همین ترس از سرنگ مونده یکی ام تاریکی
که خب در مورد تاریکی یعنی اصلننننننن راه نداره
من همچنان شبا با چراغ روشن میخوابم هرچند که کار درستی نیست و میدونم چیز ترسناکی نداره تاریکی اما نمیدونم چرا تنها نمیتونم تو اتاق تاریک بمونم؟؟/
هرچند که این تاریکی عه هم خیلی خوب شده ها
مثلن قبلنا بزرگترین کابوس من این بود شب با یکی بخوام برم بیرون اصلن همین راه رفتن تو دل تاریکی وحشتناک بود وحشتناک
دفعه اولی که شب تنها مجبور بودم برگردم خونه تمام مسافت کتابخونه تا خونمونو دووییدم از ترس :|
دیگه ترس از مرگ هم که کی نداره؟
پ.ن:میگما حالا که من دلم میخواد چیزی بگم و چیزی هم ندارم بگم به زودی یه مطلب راجب جزیره هرمز بزارم؟
من امروز کنکور نداشتم ولی اندازه یه کنکوری خسته از یک سال درس خوندن خوابیدم:|
درسته من پریروز با آنه و مادرم راهی پل طبیعت شدم در صورتی که ته دلم باغ کتاب میخواست اما ناگهانی سر از باغ کتاب دراوردیم و خدا مراد دل را داد:)
اما امروز هم دلم میخواست با برادرم برم باغ کتاب و هیچ دلیلی برای من منطقی نبود که چرا نریم
پس رفتیم کلی هم خوشگذشت
کلی حرف بزرگونه بهش زدم
از دقدقه ها و مشکلاتم گفتم
اون گفت من گفت دو تا زیر یکی رو حرفهامون رو بافتیم
اینقدر مسخره بازی دراوردیم که شاید از نگاه رهگذرا بی شباهت به جولی و جولز ساختمان روی سر گذاشته نبودیم:/
حقیقتش برادر من هرچقدر از نگاه بقیه آدم بیخود و مسخره ای به نظر برسه اما برای من واقعا ذره ای کم نمیذاره و این رابطه فقط و فقط بین منو و اون وجود داره شاید برای همینه که کسی امیررضای واقعی رو نمیشناسه:)
ازین که بگذریم من تولد من از اول تیر شروع میشه تا آخر تیر
پس به مناسبت فرخنده میلاد اینجانب سی و یک روز و سی و یک شب تو خونه ی ما جشن هست
اولین کادوی تولدمم از داداشم گرفتم امروز^^