ترس هام
الان که فکر میکنم میبینم حالا شاید تا چند ماهه آینده آزمایش خونمو بدم
خدا شاهده هرکی بیادبگه سرنگ ترس نداره و یه سوزنه دیگه هیچی نیست،دیگه نه من نه اون
به فوبیا های من احترام بزارید
راستی فوبیا سگ و گربه ی به اون وحشتناکی هم به زباله دان تاریخ پیوست
امروز از کنار یه سگ رد شدم اینقدر خوشال بودم که دیگه نمیترسم ازش^^
از سری ترسای وحشتناکم یکی همین ترس از سرنگ مونده یکی ام تاریکی
که خب در مورد تاریکی یعنی اصلننننننن راه نداره
من همچنان شبا با چراغ روشن میخوابم هرچند که کار درستی نیست و میدونم چیز ترسناکی نداره تاریکی اما نمیدونم چرا تنها نمیتونم تو اتاق تاریک بمونم؟؟/
هرچند که این تاریکی عه هم خیلی خوب شده ها
مثلن قبلنا بزرگترین کابوس من این بود شب با یکی بخوام برم بیرون اصلن همین راه رفتن تو دل تاریکی وحشتناک بود وحشتناک
دفعه اولی که شب تنها مجبور بودم برگردم خونه تمام مسافت کتابخونه تا خونمونو دووییدم از ترس :|
دیگه ترس از مرگ هم که کی نداره؟
پ.ن:میگما حالا که من دلم میخواد چیزی بگم و چیزی هم ندارم بگم به زودی یه مطلب راجب جزیره هرمز بزارم؟