الان که فکر میکنم میبینم حالا شاید تا چند ماهه آینده آزمایش خونمو بدم
خدا شاهده هرکی بیادبگه سرنگ ترس نداره و یه سوزنه دیگه هیچی نیست،دیگه نه من نه اون
به فوبیا های من احترام بزارید
راستی فوبیا سگ و گربه ی به اون وحشتناکی هم به زباله دان تاریخ پیوست
امروز از کنار یه سگ رد شدم اینقدر خوشال بودم که دیگه نمیترسم ازش^^
از سری ترسای وحشتناکم یکی همین ترس از سرنگ مونده یکی ام تاریکی
که خب در مورد تاریکی یعنی اصلننننننن راه نداره
من همچنان شبا با چراغ روشن میخوابم هرچند که کار درستی نیست و میدونم چیز ترسناکی نداره تاریکی اما نمیدونم چرا تنها نمیتونم تو اتاق تاریک بمونم؟؟/
هرچند که این تاریکی عه هم خیلی خوب شده ها
مثلن قبلنا بزرگترین کابوس من این بود شب با یکی بخوام برم بیرون اصلن همین راه رفتن تو دل تاریکی وحشتناک بود وحشتناک
دفعه اولی که شب تنها مجبور بودم برگردم خونه تمام مسافت کتابخونه تا خونمونو دووییدم از ترس :|
دیگه ترس از مرگ هم که کی نداره؟
پ.ن:میگما حالا که من دلم میخواد چیزی بگم و چیزی هم ندارم بگم به زودی یه مطلب راجب جزیره هرمز بزارم؟
من امروز کنکور نداشتم ولی اندازه یه کنکوری خسته از یک سال درس خوندن خوابیدم:|
درسته من پریروز با آنه و مادرم راهی پل طبیعت شدم در صورتی که ته دلم باغ کتاب میخواست اما ناگهانی سر از باغ کتاب دراوردیم و خدا مراد دل را داد:)
اما امروز هم دلم میخواست با برادرم برم باغ کتاب و هیچ دلیلی برای من منطقی نبود که چرا نریم
پس رفتیم کلی هم خوشگذشت
کلی حرف بزرگونه بهش زدم
از دقدقه ها و مشکلاتم گفتم
اون گفت من گفت دو تا زیر یکی رو حرفهامون رو بافتیم
اینقدر مسخره بازی دراوردیم که شاید از نگاه رهگذرا بی شباهت به جولی و جولز ساختمان روی سر گذاشته نبودیم:/
حقیقتش برادر من هرچقدر از نگاه بقیه آدم بیخود و مسخره ای به نظر برسه اما برای من واقعا ذره ای کم نمیذاره و این رابطه فقط و فقط بین منو و اون وجود داره شاید برای همینه که کسی امیررضای واقعی رو نمیشناسه:)
ازین که بگذریم من تولد من از اول تیر شروع میشه تا آخر تیر
پس به مناسبت فرخنده میلاد اینجانب سی و یک روز و سی و یک شب تو خونه ی ما جشن هست
اولین کادوی تولدمم از داداشم گرفتم امروز^^
تازگیا خواب های لغایت مزخرفی میبینم
ازینکه داخل کنسرت ابی،ابی همه را به رگ بار با گلوله های قلقلکی بست بگیر تا چند شب پیش که نمیدونم سر چی با مهران مدیری دعوام شد دیشب هم رفته بودم خندوانه و استندآپ کمدی اجرا میکردم که تمام متن را فراموش کردم و همینطور عین وا رفته ها زل زدم به داورا:|
سرانجام پس از پا فشاری و التماس های زیاد مادر راضی شد منم که میدونستم ممکنه پنج دقیقه بعد نظرش عوض شه سریع دست به عمل شدم و در نهایت موهامو کوتاه کردم^^
اگه تا آخر نود و هفت زنده بمونم به همه شیرینی میدم چه وضعشه آقا بچه های یکی دیگه از فامیلامون دوازده سالش بوده اتوبوس بهش زده و چند رو پیش فوت کرده:|
تو سه ماه اخیر دو تا مرگ با تصادف داشتیم که شاید همش نشونست برای بازگشت به زندگی روستایی:/
هرچی که هست یه عذاب وجدان خفه کننده دارم که مدام بهم هشدار میده چجوری میتونی شاد باشی اونم وقتی بهترین دوستت فوت کرده؟خجات نمیکشی؟
نمیدونم احمقانست یا نه ولی بد روانیم کرده