مقادیری صحبت همینجوری:)
همین چند دقیقه پیش شمع بیست رو فوت کرد و من نمیدونم کی اینقدر زود گذشت که بیست سالش شد؟
تنها چیزی که ازین زمان یادمه منو و خودش بودیم که لگوهامونو ریختیم وسط پذیرایی و میزنیم تو سر کله ی هم:|
.
تا این هفته تموم شه من دق میکنم هرچند 8 شهریور خودش یادآور دور بودن از آرزوهامه هه:/
.
یه چیزایی ته اون کشو هست که داره اذیتم میکنه میخوام عین اون آهنگه فاز بگیرم که'یادگاریاتو بوسیدم ریختم دور' ولی خب این کارا فقط تو آهنگه که میتونه جالب باشه تو دنیای واقعی پشیمونی قد گاو را به همراه داره و بس:)
.
آره رفتم خونه آنه اینا و در ابتکاری بزرگ اون بازیه که چوبارو میزاری رو هم بعد میکشی تا برج خراب شه رو،به جای هر ردیف سه تا عمودی ،پنج تا افقی بازی کردیم :#نوابغ_مملکت
#غنچه_های_باغ_دانش
.
اما راجب چالش روز من،حقیقتش من عاشق داستانم،داستان آدما ،داستان طبیعت،داستان یک نقاشی یا هرچی،البته فک کنم به جای داستان باید بگم سرگذشت:دی
برای همینم مستند خیلی دوست دارم،یا فیلمایی که بر اساس واقعیت ساخته شده(البته اگه ژانرش ترسناک نباشه)
این چالشم درواقع این بود که آدمای مختلف بیان داستان یه روزشونو تعریف کنن و صرفه جویی در زمانو فلان فقط یه پوششه😂 البته شاید خود طرفم متوجه زمان هدر شدش بشه،به قول استاد قمیشی:این عمره توعه داره اینجوری حروم میشه و فلان..
و اینکه دلیل اینکه خودم نمی نویسم اینه که خب الان استراحتمه و منتظر یه روز پرکارم که بیام راجبش بنویسم و شوآف شه من چقدر کولم و فلان:|
شوخی کردم ولی اگه بخوام برای این روزامو بنویسمم این تصور براتون تداعی میشه:چه بچه ی تنبلی:|
شایدم هفته ی بعد که مسافرتم نوشتم که میشه یه جورایی کارایی که تو سفر کردیم،ولی خب این جزو زندگی روتین نیستش پس پیشاپیش بیخیال:|
شایدم برا فردا رو نوشتم:/
پ.ن:ولی جدا از شوخی اگه دوست داشتید چالش رو انجام بدید شاید واقعا موثر بود براتون(با احترام و لبخند واقعی نه فیک اسمایل این مسخره بازیا:)