چهارشنبه:صرف صبونه ی پایان خدمت
ول چرخیدن با هاجر تو خیابونا و اولین بار دیدن دو تا فیلم تو سینما اونم تو یه روز
فیلم دوم که شبی که ماه کامل شد بود قشنگ با وردنه از رومون رد شد،یعنی یه طوری موقع برگشتن به خونه شفته بودیم که انگار نه انگار آخرین روز مدرسمون بود ولی واااااقعاااا خوش گذشت
پنجشنبه:به نام خدا:قرتی بازی!!!
موهامو کوتاه کردم(احساس میکنم بهش اعتیاد پیدا کردم ولی واقعا لذت بخشه موی کوتاه داشتن)
و دو تا آناناس رو ناخونام کشیدم(دختره ی شیرین مغزم خودتونید)
یه پاستای زیر بیست دقیقه جدیدم اختراع کردم که اصلن اوففف واقعا معرکه شد*__*
جمعه:جمعه اما روز پر حادثه ای بود
ساعت نه صب من تو مترو منتظر دوستام نشسته بودم و هیچجچچ کسی تو سالن نبود
نه مامور نه مسافر
آقا یهو یه آقای مست که نمیدونم از کجا پیداش شد شروع کرد اومدن سمت من
پسر واقعا وحشتناک بود یعنی من همون لحظه اگه جیغ میزدم بر فرض که کسی صدامو میشنید حداقل سه دقیقه طول میکشید یکی بیاد به دادم برسه
آقا این مرده سه تا صندلی اونورتر من نشست شروع کرد سوالای پرت و پلا پرسیدن از من و خیلی خشن رفتار کرد
خداروشکر یه خانومه اومد بین ما نشست و زنه از من پرسید که این یارو مسته؟منم گفتم آره
یهو مرده گفت حاج خانوم با من بودید؟ماعم گفتیم نه نه
ولی مرده گفت با من بودید و شروع کرد دعوا گرفتن
خداروشکر به جا اینکه حمله کنه پاشد رفت یه جا دیگه ولی واااقعا قلبم اومد تو دهنم
..
مزاحمت بعدی برا دوازده بود که داشتیم با دوستام برمیگشتیم و دو پسر چندش افتادن دنبالمون هرچقدرم که دوست مرضی الفاظ رکیک به کار میبرد و ما محل نمیدادیم لعنتیا ول نمیکردن
دیگه آخر سر وایستادن تا ما سوار قطار شیم ماعم یه حالت سوار شدن گرفتیم تا اونا سوار شدن از در فاصله گرفتیم و در بسته شد آقا یک حالی داد از پشت در نگامون میکردن و ما علامت پیروزی نشون میدادیم:)
...
و مزاحمت سوم ته ته ایستگاه گوشه ی زمین نشستم یه چیزو واسه مرضی نگه داشتم و شال از سرم میوفته یه خانومه بدو بدو میاد سمت ما و منکه تا اون لحظه کامل بی توجه بودم به زنه شالمو سر میکنم و خانومه کنار من وایمیسته اینجا من متوجهش میشم
به بهانه آشغال انداختن میرم پشت خانومه و به دوستام اشاره میکنم این اومده گیره بده
و وقتی برگشتم عملیات ارشادو شروع میکنه و کاماااان
زنه میگه حجاب فقط حجاب نیست و قانونه مملکته و شما مثل یه سیب هستیدو فلان(پرانتز اینو که واسه داداشم تعریف کردم گفت کاش بهش میگفتید ما سیب دوست نداریم میشه گلابی باشیم؟)
آقا خلاصه مرضی با زنه بحث میکنه و زنه همینطوری پرت و پلا میگه و من در حالی که تو جفت چشمای زنه زل زدم هار هار میخندم چون نمیتونم جلو خندمو از شدت پرتو پلاهایی که میگه بگیرم
سوار مترو میشیم و شروع میکنیم به گفتن حرفایی با مفهوم اینکه ملت چرا سرشونو نمیکنن تو زندگی خودشون و این چه بیشعور بازی ایه آخه و زنه راشو میگیره میره یه جا دیگه.
مرضی کفریه و من تا آخر مسیر دارم میخندم و بهش میگم کاش هر روز یکی بهم گیر بده اینقدر شاد شم بخندم:دی)
خلاصه با عامران به معروف؟؟!!اینطوری رفتار کنید.
پ.ن:اینقدر این سه روز تعطیلات خوش گذشته که کلن اون نه ماه مصیبت و شست برد:)