(:she chose herself and the game changed
۴۸ هشت ساعت گذشته برای من عصیان بود .
نترسیدم ، سکوت نکردم ، باج ندادم ، فریاد کشیدم، از حقم دفاع کردم و خودمو از یه رابطه سراسر توهینآمیز فرسایشی کشیدم بیرون .
حالا از همیشه سبک تر و قوی ترم و میدونید چیه ؟ این بهترین حس دنیاست.
نمیدونم آدم ها چه علاقه ای به اَنگولَک کردن هم دارن . اگه یه رابطه تموم شده چرا آروم از کنارش نمیگذرید برید؟
میدونی منظورم اینه اگه هدف ناراحت کردن منه که این دیگه چه مریض روانی بازی ایه
و همچنان من ناراحت نمیشم ، چرا؟ چون ناراحتی برای وقتیه که از آدمی که دوستش داری رفتار بد ببینی ، یک انسان رندم از یک رابطه تموم شده چه غصه خوردنی رو میتونه برای من رغم بزنه که؟
به هر حال در آستانه تموم کردن ۲۱ امین سال زندگیمم و پرتاب و دریافت مَتَلک به نظرم الان دیگه خیلی حقیرانه و بیهیجانه D:
نه به دراما والا.
دوست های دانشگام بهم گفتن 'دختر عجب دیوونه ای هستی تو'
و من خرسندم چون در آغوش کشیدن دیوانگی حاکی از دور شدن فراوان سگ سیاه افسردگی دارد.
پایان.
بهم گفت که یه بخشی از گذشته برای تو حل شده ولی اون رهات نمیکنه و یه بخش دیگه ای از گذشته هم هست که تو کامل ازش گذر نکردی.
توی سرم میگم رها کن بره رئیس ، ولی رئیس رها میکنه؟ نمیدونم
منم میخوام گذر کنم ، بهش فکر نمیکنم، توی مغزم مرورش نمیکنم ، یه طوری رفتار میکنم که انگار کالبدی که اون چهار پنج ماه لعنتی رو زندگی کرده متعلق به من نیست ولی بازم یه عکس یه آهنگ یه کتاب یا حتی موضوع یه بحث ناغافل پرتم میکنه به اون سیاهی مطلق . بعدش چی میشه ؟ خیلی احساس عجیبیه مثلا میدونم که اوضاعم کاملا استیبله و همه چیز رو رواله و نگرانی و ناراحتی خاصی نیست و حتی حالمم خوبه ولی یهو قلبم میگیره ،حتی مدل قلب گرفتگیش هم عجیبه رئیس ، انگار هم زمان با قلبم کل بدنممنجمد میشه و راه نفس کشیدن هم تنگ تر
بعدش یه کاری میکنم که خالی شم ، شاید فوش بدم شاید گریه کنم یا حتی اگه گربه ام بیدار بود اونو بغل کنم و بعد دنیایی که برای چند دقیقه سیاه شده بود دوباره به رنگ های نرمال برمیگرده.
عجیبه ، خیلی عجیبه
ولی فوش و گریه و گربه که راه حل نیست رئیس هست؟ شاید برای همینه که میگه نتونستم از اون بخش گذشته بگذرم، چون هنوز کامل برام حل نشده حل نشده چون یه گوشه از مغزم نتونسته بپذیره که چرا مستحق چشیدن اون حجم از اتفاقات کابوس وارِ قطاری بی پایان بودم درست توی روزایی که فکر میکردم خوشبخت ترین حالتم رو دارم.
عکسای قبل از شروع طوفان رو میبینم و بعد بزرگ ترین دلسوزی دنیارو برای خودِ اون موقع که خبری از حوادث پیشهروش نداره میکنم.
بگذریم. گفتم که در صلحم ، حداقل با بدن و شرایط و ریتمی که برای خودم ساختم در صلحم . بخش مونده از گذشته رو هم برای خودم حل میکنم و بعدش لباسا و آهنگا و کتابای مورد علاقه ام رو از سیاهی ها پس میگرم. در نهایت همه چیز برای من میشه ، همونطوری که قبلا بود ، مطمئنم :)
اون بخش از گذشته که من ازش گذشتم ولی اون نمیگذره چی؟ برام اهمیتی نداره و مستقیم حواله به دو کتفم .وقتی برای من تمومه شده است چیکار کنم؟ بشینم سر قبری که تو ذهنم براش ساختم بگم تروخدا بلند شو بحران جدید به پا کن؟
بعد بهار اومد و شکوفه ها باز شد ، آفتاب روی سبزِ درخت ها تابید و آسمون آبی ترین آبیش رو به رخمون کشید .
حالم خوبه ، باور پذیر نیست اما خوبم ، در صلحِ در صلح، انگار که حالا یک جنگ طولانی تموم شده .
خوبم و همه چیز در عین بی نظمی منظمه:)
خوبیش اینه با خالی شدن بلاگستان از عاطفه و خشم و آدمیزاد منم عرصه رو بسیار مناسب دیدم برای تبدیل کردن وبلاگم به مجموعه جامع و کامل تباهی ها و نق های خفته درونم .
ولی خب جدا بعضی روز ها به این فکر میکنم اگه قدرت این کلمه ها نبود چجوری می تونستیم این همه احساس و انرژی رو تخلیه کنیم؟
الان که دارم حرفای رهگذر ذهنم رو اینجا ثبت میکنم ساعت از نیمه شب گذشته ، پرده ی حریر این پنجره رو کنار زدم ،منظره روبه روم تاریکی مطلقه و خونه غرق سکوته
مسافر کوچیک دوباره برگشته و همینجا نشسته ولی اینبار از تاریکی نمی ترسه
چند سال طول کشید تا بهش غلبه کنه؟ جوابش هیجده بود یا هیجده و نیم؟
گرچه که نتیجه زدن به دل ترس ها غالبا رضایت بخش بوده ولی بخش عمده ذهنم رو این مشغول کرده :میشه که این سری هم بشه ؟
دارم بر میگردم سر نقطه ی اول شاید حتی چند قدم عقب تر از بقیه و انکار نمی کنم ترس از اینده و پیش آمد های مسیر کم ذهنم رو مشغول نکرده ولی مگه میخواد چقدر وحشتناک باشه ؟ وحشتناک تر از اون لحظه ای که تصویر ها برات میشکنن و میفهمی جای غلطی وایستادی ؟ که اتوبوس مقصد تو از گذرگاهی که توش منتظری عبور نمیکنه ؟که تمام این تلاش ها برای هیچ بوده و ذره ای از اون رضایت موندگار نیست ؟
ادامه دادن یا برگشتن ؟ حماقت یا شجاعت ؟
یک ماه کامل شبانه روز بهش فکر کردم ، از همه جهات با همه زاویه دید ها و از این تصمیم مطمئنم
فردا به دانشگاه اعلام انصراف میکنم و میدونم این کار تبعات روانی و مادی کمی برام نداره ولی من ترسیدم از موندن تو راهی که برای من نبود ؛ که سر انجامش نمیرسید به مقصد رویا ها ی من و میدونید اگه شوق رسیدن به دلخواه رو از آدم بگیرن دیگه امید قراره از کجا سرچشمه بگیره ؟
ناراحت بودم ، الان نیستم ولی شرایط هنوز برام سنگینه
درست میشه ، زمان براش دارو میشه و من این رو مطمئنم
مطمئنم که دوباره این چشم ها برق میزنه از شوق زندگی
شاید اصلا بهار برای من اومد با پاییز یا زمستون امسال ؟کی میدونه که ادامه ی این سفر چی میشه:)
اتفاقا این روزا خیلی بهش فکر میکنم ، به اینکه با علم بر اینکه دنیا همش رنج است و فیلان چه خودخواهی بزرگی میطلبه بچه ای رو وارد این دنیا کردن !!
تازگیا یه مقدار افسردگی تجربه میکنم و حتی وقتی دکترم اینو گفت تعجب همنکردم . آدم انتظار نداره چیزی که نمیبینه (روح ) هم مریض بشه ولی خب پیش میاد .
شاید هم نباید بهش گفت پیشآمد
من فکر میکنم افسردگی برای من ثمره ی دو تا چیزه
اولیش آگاهی : یعنی اونجا که فهمیدم خیلی از چیز هایی که هست درست نیست و از قضا علم به اینکه من لایق خیلی از تحقیر و طوفان هایی که مستقیم و غیر مستقیم در معرضش قرار گرفتم نبودم
دومیش : محکوم شدن به معاشرت با آدمایی که به روانشون بی توجه بودن و خب زخمای باز روح اونا ، تیغ رو کشید روی روح من
و خاطره و یاد همه ی این سالها که اتفاقا طناب میشه به دست و پای روح من که تشنه ی آزادیه
نمیدونم ، میخوام تیکه هام رو جمع کنم ولی توان ندارم
نا ندارم
هیچی ندارم
تکیه گاه هم ندارم ، که البته مهم نیست چون همونطور که گفتم تکیهگاه ها هم می تونن همون آدمای ضربه زننده باشن
دلم نمیخواد تمام این زمان رو به صورت یه گوشت گریان در تختم سپری کنم ولی نمی دونم .
اگر من بلند نشم و دست خودم رو نگیرم کس دیگه ای برام اینکار رونمیکنه
نمیخوام هم بکنه
اصلا تنها توان معاشرتی ای که دارم فقط با آدم توی آینه محقق میشه
باید تیکه هام رو جمع کنم و کمتر به این فکر کنم که اگر مرده بودم چقدر همه چیز آسون تر بود
اتفاقا میخوام با بلند ترین صدای ممکن از عمقی ترین نقطه ی دلم فریاد بکشم ولی حتی صدام هم درنمیاد ، شاید واقعا دارم تموم میشم.
حداقل فرزند آینده ام خوشبخته : اون هیچوقت توی این گند و کثافط بزرگ زاده نخواهد شد .