سعید؟آش؟بام؟
قطعا یکی از سخت ترین جدایی ها امروز اتفاق افتاد
هوای اتاق بسی سرد و زیر پتو گرم ترین نقطه جهان،پس من بودم که ثانیه ها برخیزیدن رو به تعویق انداختم تا یکم دیگه استراحت کنم حتی به قیمت دیر شدن !!
البته وقتی فهمیدم یه رب گذشته و بلند نشدم فهمیدم اگه ازینجا به بعدم بلند نشم دیگه لذت نمیبرم بلکه دهنم در بازه زمانی خیلی خیلی کم صاف میشه:دی)
چقدر هفته طولانی،سخت و پر استرسی بود
با سعید دعوام شد و بهم گفت جلسه بعد نیام سر کلاس منم در حالی که بهش زل زده بودم و از تو چشماش میخوندم که چقدر مشتاقه ازش عذر خواهی کنم ،گفتم باشه:)
اینقدر کار دارم که خدا میدونه و یه هفته است جز برای مدرسه رفتن از خونه بیرون نرفتم به هاجر گفتم شده وسایلمو بزنم زیر بغلم و تو خیابون کار انجا بدم باید پنجشنبه برم بیرون
ولی الان حرفمو پس میگیرم اصلن دلم نمیخواد برم بیرون،اصلن دلم نمیخواد از حریم زیر پتو و جلوی تلویزیون پامو فراتر بزارم،دوست دارم تا شیش صب شنبه جز خواب و فیلم دیدن هیچکاری نکنم ولی من میدونم شما ام از الان به بعد میدونید اگه الان کارامو انجام ندم تو طول هفته نمیتونم تموم کنم:(
سه شنبه که جنگ اعصاب داشتم،امروزم با تو دو تا معلم دعوام شد،و تو اوج عصبانیت به هاجر گفتم اشکال نداره جاش نهار آش داریم:دی)
و امروز که تو ماشین با هاجر نشستیم به مامانم گفتم آش درست کردی
پاسخ چی بود؟
آش؟شیب؟بام؟
قلعه آرزوهام خراب شده بود و دو قطره اشک از چشمم اومد و مامانم و دوستم منفجر شده بودن از خنده،چرا؟
چون تا حالا ندیده بودن کسی برای آش گریه کنه:|