شادیای از ته دل
الان دلگیر و تنها همراه با غربت تمام دنیا نیستم ولی در کمال تعجب دلم برای روزای نه چندان دوری که افسرده و تحت فشار و خسته از همه چیز و همه کس بودیم ولی چهار نفری خوردن یه چیپس و گفتن یه سری دری وری چند دقیقه خوش بودیم تنگ شده:)
همون چند دقیقه دلخوشی خیلی دوزش زیاد بود حتی از حال خوب الانم واقعی تر بود اونم وسط اون همه مشکلات
دلم برا روزای زمستونی که تو حیاط شماره 65 (اسم یه کافه اسم)با هاجر میشستیم و در حالی که سرما وارد مغز استخونمون میشد چای لاته می خوردیم و طراحیامونو انجام میدادیم و شب دیر میشد و استرس میگرفتیم و اتوبوس نمیومد تنگ شده:)
دلم برای اون دو روزی که بعد چند سال از برف تعطیل شدیم تنگ شده اینقدر اون روز پر از شادی و حس خوب بود که خدا میدونه ،حاظر نیستم خاطره اون دو روزو با دنیا عوض کنم اصلن^^
یا روزی که رفتیم جشنواره لباس فجر و طبقه های تالار وحدت رو بالا پایین میکردیم و تمام اون چند ساعتی که اونجا بودیم به لباس ها و اکسسوری های افتضاح طراحی شده میخندیدیمم تنگ شد اون روز یکی از شاد ترین و بهترین خاطرات عمرمه
حتی دلم برای مسخرگی اون چادر عربی صورتی مروارید دوزی شده که تو قیافه مانکنش این چه کوفتیه تن من کردین خاصی بود ،هم تنگ شد،چه پرتره هایی هاجر از این مانکنه گرفت هنوزم که نگاه میکنم روده بر میشم از خنده
دلم برای زمستون ، خسته شدن از تلاش زیاد،شادیای کوتاه و طولانیه از ته دلم تنگ شده،حتی برا لباس گرم پوشیدنم دلم تنگ شده
حالا من فرق کردم بیخیالی گرفتم و اون قضاوتای چرت و پرت حالا واقعا به کتفمه!!
حداقل با این فرمول بیشتر بهم خوش میگذره