دختری در شهر
از این حجم از بیکاری اعصابم خورد شده حقیقتش:/
امروز صبح اینطوری شروع شد که ساعت 6:30در حالی که فقط چهار ساعت خوابیده بودم از خواب بیدار شدم
خیلی تقلا کردم ولی خوابم نبرد
سوییچ دوچرخه رو ورداشتم رفتم تو خیابون
پنجاه دقیقه بعد در حالی که عظله های شکم از درد داشت منفجر میشد،و عظله های پا رسما تصمیم گرفتن وزن سایر بدن رو تحمل نکن،و با حالت تهوع و سرگیجه ای فجیع برگشتم خونه و خوابیدم:|
اما یکم بخوام خاله زنکی حرف بزنم شاید چش خوردم!!!!
من کلن همیشه شب ها کارامو انجام میدم مثلن ساعت 11 شب به بعد تازه میرم دوچرخه،پیاده روی میکنم یا میدوم
دلیلم برای اینکار اینه که مردم شهر هنوز به خیلی چیزا عادت ندارن منم نمیخوام زیر نگاهای پرسشگرشون آب شم
هرچند که امروز صبح شدم:|
ساعت یک ظهر با صدای والدینم که برای مسافرت برنامه میرختن،بیدار شدم ،جدن اگه بشه چی میشه^^
هرچند که من از اول تابستون کلن در حال استراحتم ولی خب سفر وقت خوبی برای استراحته:دی)
بعدن نویس:عجیب دلم هوس سوسیس کرده بدبختی فروشگاهی که ازش سوسیس و کالباس گیاهی میخریدیم تصمیم گرفته دیگه نیاره😢
مسافرت خیلی عالیه اصلا روحیه ادم جلا
ایشالا که سفر خوبی داشته باشید سعی کنید لذت ببرید