معنی غروب جمعه رو درک کردم قشنگ
يكشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۵۴ ق.ظ
حاظر که میشدم احساس کردم قلبم و حومه درد میکنه،سرم عجیب گیج میره
مادر بهش میگفت اظطراب!!
از دم در یه بغضی رو حمل کردم که چند ثانیه بعد تو ماشین تبدیل به گریه شد
رفتیم دم مترو دنبال بچه ها تک تک ثانیه ها رو دعا کردم نیان که منم به بهونه اونا نرم ولی اومدن
وقتی رسیدیم از مامانم خواهش کردم تو نیاد،میدونستم گریه کردن من چقدر میتونه ناراحتش کنه
وقتی از ماشین پیاده شدیم رسما احساس کردم قلبم نمیزنه میخوام سکته کنم
کشون کشون با بقیه رفتم
به پله ها که رسیدیم پاهامو حس نمیکردم واقعا حس نکردم مبینا دستمو گرفت کمکم کرد فقط بتونم تکون بخورم
رو نزدیک ترین صندلی سالن نشستیم دیگه کم آوردم این همه مقاومت کردن ،این همه جنگیدن برای رسیدن به حال خوب دیگه بس بود تمام دلتنگیهام جمع شد و از چشمام فرو ریخت
من گریه کردم فقط گریه کردم از ته دلم زار زادم
اقوامش داد میزدن که فقط شونزده سالش بود آخه چرا
آدما حلواشو میخوردن براش فاتحه میفرستادن
همه مشکی پوشیده بودن عزادار بودن ولی آخه چرا؟مگه تمام اینا خواب نبود؟مگه تمامش یه شوخی مسخره نبود؟این مراسم واقعا ترحیم عزیز ترین دوست من بود؟
این چه کابوسیه که من توش گیر کردم
مگه آدم تو بیداری کابوس میبینه؟
ماندانا بیدار شو ببین این همون تابستونیه که میخواستی بیای ایران
کلی برنامه داشتی پس چی شد؟؟
۹۷/۰۳/۲۷