فکر کنم از بندگان برگزیده خدام*__*
دیروز با بچه ها قرار گذاشته بودیم برا تولدم بریم بیرون این بچه ها شامل مریم.مبینا.غزل و سارا میشن خلاصه اینکه تو مترو هی میوفتادیم می خندیدم و داستان های سایر بماند مریم کادو نخریده بود به این بهانه که می خواست خودم باشم و انتخاب کنم منتها وقتی دید بقیه کادو به دست اومدن منم هیچ اردی ندارم برای کادو بدم تصمیم گرفت کیک بخره حالا با سارا و غزل افتادن دنبال قنادی از اونورم مبینا سرکاری بهشون یه آدرس الکی داد حالا منو مبینا پیش هم موندیم اینا رفتن پی نخود سیاه.دیگه همانگونه که نشسته بودیم تصمیم گرفتیم تا اینا از شکار نخود سیاه برمیگردن ماعم یه یخ در بهشت بزنیم خلاصه حالا رو این صندلی دایره ایای پیاده رو ام یه آقا عه نشسته بود این یادتون بمونه تا بقیشو بگم ما رفتیم فیش بگیریم داشتیم حساب میکردیم برگشتم دیدم این آقاهه داره منو دوستم و نگا می کنه خلاصه ما رفتیم یخ در بهش و گرفتیم نشتیم روبه روی اون آقا من اومدم پولم و بزارم تو کیفم یخ در بهشت و دادم دست مبینا مبینا ام گذاشت رو میز خلاصه بدون هیچ گذاشت و برداشتی یخ در بهشت هیچی ازش نخورده پخش زمین شد-___-
چشم اون طرف دیگه شور نبود دریاچه نمک بود یعنی به هر کی نگا کرد یه بلایی سرش اومد یکی موتورش افتاد بقیه ام عین ما خوراکیاشون:)
رفتیم یخ در بهشت دوم رو گرفتیم و در مکانی دور از چشم اون عقاب تیز چشم خوردیم دیگه تصمیم گرفتیم زنگ بزنیم بگیم سرکارید برگردین که در جوابی دندان شکن مریم گفت کیک و خریدیم داریم میایم ماعم رفتیم تو یه کافه نشستیم تا دوستان بیان خلاصه دوستان اومدن و من هرچی با چشم دنبال کردم کیکی ندیدم قیافه همشونم خسته و داغون بود مریم کلی عذر خواهی کرد که قنادی نبود و فلان منم حرفشو باور کردم چون تلفن خش خش میکرد احتمال دادم شاید اشتباه شنیدم دیگه آقا ما آبمیوه سفارش دادیم البته طعم آبمیوه هامون متفاوت بود اون یارو که سفارشامونو آورد یه چاقوی گنده ام با خودش آورد من هرچقدر فکر کردم چاقو براچیه؛؟؟ حالا این نامردا ام ریز ریز به هم میخندیدن یهو یه کیک با شمعای روشن گذاشتن جلوم تولدت مبارک خوندن یعنی به قدری ذوق زده شدم که حد نداشت فکر کنم من از بندگان برگزیده خدام که همچین دوستایی بهم داده^__^♡
با کلی وحشی گری کیک و خوردیم رفت مریم آب انار سفارش داده بود به ولی نتونست بخوره گویا خیلی بد مزه بوده بقیه بچه ها هم خوردن و تایید کردن حالا من اینقدر خندیده بودم که تا سه ساعت بعدم نمی تونستم فاز جدی بگیرم بعد داشتیم بلند میشدیم ،مریم گارسونو صدا میزنه میگه این و روت میشه جلو خواهر مادر خودت بزاری:)یعنی منو بگی هرچی سعی کردم قیافه جدی بگیرم با این حرف با خاک یکسان شد منفجر شدم از خنده .
حالا از اونجایی که ما قحطی زدگان سومالی بودیم به فاصله پنج دقیقه بعد کافه رفتیم پیتزا و کباب ترکی زدیم خیلی ام چسبید .
و در نهایت به سوی آشیانه هایمان بازگشتیم*__*
میدونید این داستان خیلی خیلی کامل تر و با اتفاقات بیشتره ولی حس میکنم همینقدرشم به زور خواهید خوند چه برسه کلشو-___-
آقا من خیلی سعی کردم عکساشو بزارم ولی نمیشه-__-
ای شمایی که این مطلب و می خونی تهش یه کامنت بزار من بفهمم یکی حوصلش کشیده:D