نمیدونیم چیه ادبیات بچه ها اظهار کردن که چقدر ناامیدن
خیلی میخواستم باهاشون صحبت کنم که دلیل این همه ناامید از زندگیشون چیه
ولی خودم باورم نمیشد در عرض یه شب خودم بدتر از اون بچه ها شم
بار ها به خودم گفتم اگه اون روز بهش پیام میدادم اگه فقط چند ثانیه بخاطر جواب دادن پیام من دیرتر میرفت بیرون شاید اون اتفاق نمی افتاد شاید...نمیدونم.
هفته ی پیش این موقع ساعت آخری بود که نفس داشت و الان هفت روز گذشت ،هفت روزی که شبیه روز نبودن ،ماه بودن شایدم سال
سخت گذشت خیلی سخت صب اولین چیزی که یادم میومد این بود که دیگه نیست و شب آخرین چیزی که توذهنم بود همین موضوع بود
تو طول روز خودمو میکشتم که به مسخره ترین کارا سرگرم شم فقط برای اینکه یادم نیاد هیچی یادم نیاد ولی مگه میشه؟
به خودم میومدم میدیدم نزدیک یک ساعت که به دیوار زل زدم و بی صدا گریه میکنم
عجیب هفته ای بود تو این چند سال وحشتناک ترین اتفاقا افتاده برام ،از مرگ مامان بزرگ و دایی بگیر تا اتفاقای وحشتناکی که برا خانوادمون،مامان و خودم افتاد همشونو رد کردم سخت بود اما من ازشون گذشتم ولی دیگه نمیتونم دیگه واقعا کم آوردم'اصلن بریدم'
باید به مامانش زنگ بزنم و تسلیت بگم اما نمیتونم جرئت اینو ندارم باهاش حرف بزنم از هرچی که باعث شه باورم شه این قضیه راسته میترسم
صب به صب که از جلو خونشون رد میشم کوچمون خیابونیای اطرافمون بیایم نزدیک تر حیاط ،حتی همین اتاق ،لعنتی نمیدونم چرا خاطره هامون اینقدر از نظر مکانی نزدیکن:(
این هفته واقعا سخت گذشت تصور اینکه تو نیستی به شوخی ام سخته چه برسه واقعی جدن بقیه عمرم میخواد همینقدر افتضاح بگذره؟
داغی به دلم موند که هیچوقت نه ترمیم میشه نه درست