خوبیش اینه با خالی شدن بلاگستان از عاطفه و خشم و آدمیزاد منم عرصه رو بسیار مناسب دیدم برای تبدیل کردن وبلاگم به مجموعه جامع و کامل تباهی ها و نق های خفته درونم .
ولی خب جدا بعضی روز ها به این فکر میکنم اگه قدرت این کلمه ها نبود چجوری می تونستیم این همه احساس و انرژی رو تخلیه کنیم؟
الان که دارم حرفای رهگذر ذهنم رو اینجا ثبت میکنم ساعت از نیمه شب گذشته ، پرده ی حریر این پنجره رو کنار زدم ،منظره روبه روم تاریکی مطلقه و خونه غرق سکوته
مسافر کوچیک دوباره برگشته و همینجا نشسته ولی اینبار از تاریکی نمی ترسه
چند سال طول کشید تا بهش غلبه کنه؟ جوابش هیجده بود یا هیجده و نیم؟
گرچه که نتیجه زدن به دل ترس ها غالبا رضایت بخش بوده ولی بخش عمده ذهنم رو این مشغول کرده :میشه که این سری هم بشه ؟
دارم بر میگردم سر نقطه ی اول شاید حتی چند قدم عقب تر از بقیه و انکار نمی کنم ترس از اینده و پیش آمد های مسیر کم ذهنم رو مشغول نکرده ولی مگه میخواد چقدر وحشتناک باشه ؟ وحشتناک تر از اون لحظه ای که تصویر ها برات میشکنن و میفهمی جای غلطی وایستادی ؟ که اتوبوس مقصد تو از گذرگاهی که توش منتظری عبور نمیکنه ؟که تمام این تلاش ها برای هیچ بوده و ذره ای از اون رضایت موندگار نیست ؟
ادامه دادن یا برگشتن ؟ حماقت یا شجاعت ؟
یک ماه کامل شبانه روز بهش فکر کردم ، از همه جهات با همه زاویه دید ها و از این تصمیم مطمئنم
فردا به دانشگاه اعلام انصراف میکنم و میدونم این کار تبعات روانی و مادی کمی برام نداره ولی من ترسیدم از موندن تو راهی که برای من نبود ؛ که سر انجامش نمیرسید به مقصد رویا ها ی من و میدونید اگه شوق رسیدن به دلخواه رو از آدم بگیرن دیگه امید قراره از کجا سرچشمه بگیره ؟
ناراحت بودم ، الان نیستم ولی شرایط هنوز برام سنگینه
درست میشه ، زمان براش دارو میشه و من این رو مطمئنم
مطمئنم که دوباره این چشم ها برق میزنه از شوق زندگی
شاید اصلا بهار برای من اومد با پاییز یا زمستون امسال ؟کی میدونه که ادامه ی این سفر چی میشه:)