(.♡ناشناخته

(.♡ناشناخته

آه زندانی این دام بسی بشنودیم
حال مرغی که برسته ست ازین دام بگو

یه گلبرگ مغرور که حالا برگشته و خوبِ تهرانه :)

ولی معلم هندسمون یه حرف جالب میزنه

میگه غرور بده ولی سر آزمون مغرور باشید!!

یعنی اینقدر به خودتون اعتماد داشته باشید که اگه دیدید یه سوال رو نمیتونید حل کنید بدونید بقیه ام نمیتونن پس نا امید نشید:/

حالا من میخوام مغرور باشم و بگم اگه من درصد امروزم میشه ده پس درصد بقیه ام میشه دهlaugh

هرچند هنوز یه چهار ساعت دیگه باید سر خودمو گرم کنم تا نتایج سومین شاهکار قرنم بیاد:/

میدونم از آزمون اول پیشرفت کردم ولی متاسفانه پیشرفت داره میلی متری صورت میگیره منم که منتظر دپرس شدن دیگه چه جرقه ای بهتر از این؟؟:(

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۸ ، ۱۹:۳۴
گلبرگ مغرور :)

خب دیگه من از مدرسه رفتن خسته شدم وقتشه تابستون شه:/

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۸ ، ۱۹:۵۳
گلبرگ مغرور :)

خیلی خب یکسال پیش رو یعنی از اول مهر فردا تا سی و یک شهریور سال دیگه قراره خیلی اتفاقای بزرگی بیوفته قاعدتا از اینکه فردا اول مهره خوشحال نیستم ولی روند شروع تغیرات از فردا وارد مرحله مهمی میشه و من خوشحالم

تازه فردا آخرین اول مهر نکبت بارمه:)

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۱۰
گلبرگ مغرور :)

مامانم خیلی لوازم تحریر جینگولی پینگولی دوست داره برعکس من که فکر میکنم چرا آدم باید بخاطر مصرف گرایی خودش یه عالمه خودکار رنگی بگیره و یه عالمه پلاستیک وارد محیط زیست کنه که چی بشه؟نوشته هاش رنگی بشه وات د....!!

ولی خب دیدگاه مامانم اینه که ما بچگیمون به جز جنگ هیچی نداشتیم..:(

حالا به مناسبت تولد مامانم ، کلاس زبانش رو بهونه کردم و براش دفتر خودکار فانتزی که نه،خیلی خیلی فانتزی گرفتم میدونم خوشحال میشه ولی نمیدونم کار خوبی کردم یا بهتر بود یه هدیه دیگه بخرم:/

لازم به ذکر مادر نامبرده همین چند وقت پیش یه خط کش چوبی که روش نقاشی جغد داره خریده بود دیگه این خطکش رو تا اردبیلم برد که به همه نشونش بده 

اینم نگم که خطکشش رو از من بیشتر دوست داره:دی)

شت

همین الان یادم افتاد دلش ازین مدادا که سرش عروسک اینا داره میخواست چرا اینقدر دیر یادم افتاد-________-

.

خیابون محترم شریعتی میدونه جمعه صبح ها که سگ توش پر نمیزنه چقدر زیباست؟

.

خب امروز با یکی از همکلاسیام هم مسیر شدم و به یک عالمه از سوالاش هول محور طراحی دوخت،هنرستان،دانشگاه فنی حرفه ای،اینکه آیا هنریا درس میخونن یا تنبلن جواب دادم و خب یکم خوشحالم که حداقل ذهنیت یک نفر  یه مقدار بهتر شد

اونم از رو تجربه پارسالش بهم گفت مدرسه که شروع بشه اوضاع سخت میشه ولی غیر قابل کنترل نیست بعد یکم راهکار برای مدیریت و اینا داد و خب راستش تصورم رو از غول هشت ماه رو به رو خیلی بهتر کرد:)

..

تنها رفتم باغ کتاب، از دو تا آدم غریبه کمک گرفتم و با یه آدم غریبه همراه شدم تا برسونمش به آدرسی که میخواد(شما که منو تو دنیای واقعی نمیشناسید ولی مامانم اگه بشنوه بچه سوپر خجالتی و درونگراش یه همچین کاری کرده سه تا شاخ درمیاره:دی)

و خب بعدش رفتم کلانا که ناهار بگیرم و چون خیلی دیر شده بود تقریبا قفسش خالی بود منم که برای ساندویج پستو و موزارلا اومده بودم یهو دیدم تو قفسه فقط دو تا هست جلوی قفسه ام کلی آدم

حالا اینا هی برشون میداشتن هی میزاشتن سر جاش یعنی من مردمو زنده شدم تا نوبتم بشه و ساندویچی که از صبح بخاطرش خودمو تا باغ کتاب کشوندم رو ور دارم.

واقعا چرا یه کلانا دم خونه ما یا حومه اش یا دم موسسه یا حومه موسسه نیست؟

اینا اگه کار دشمن نیست کار کیه؟

.

پنجشنبه اون یه ساعت آنتراک بین دو تا کلاسمون  با دو تا از 'دوست همکلاسیام' ناهارامون رو زدیم زیر بغلمون رفتیم کافه رستوران بالای موسسه بعد یه غذا سفارش دادیم نشستیم هم ناهار خودمونو خوردیم هم اون غذاهه رو:|

.

پایین میخواستیم بیایم از کلاس یکی از بچه ها گفت این آسانسوره خراب منم به اون دو تا دوستام گفتم اشکال نداره بچه ها جاش اینکه سه نفری تو آسانسور گیر بیوفتیم خیلی بیشتر خوش میگذره تا تنها باشیم و خب با همین منطق سوار آسانسور شدیم و سالمم بود

حالا فک کن آسانسور خالی اون بالا این همه آدم منتظرهم فقط بخاطر توهم یه نفر سوار نمی شدن:/

.

امروز استادمون یه سوال از درس جدید حل کرد بعد گفت بچه ها یه مثالم خودتون بزنید حل کنیم دیگه پسره دهنشو وا کرد هر مزخرفی تو ذهنش بود گفت یه جا استاده ترکید از خنده بعد پسره همینطوری سخت و سخت تر میگفت دو تا مجهول می داد

استاد برگشت گفت من با دو تا مجهول یادتون ندادم اینم گفت خب باشه پس فلان عدد رو بنویسید

استادم گفت ببین فلان عدد اصلن جزو عددای مجازی نیست که میتونیم استفاده کنیم

اینم گفت:خب مهم اینه که نتونیم حل کنیم دیگه:/

خلاصه با دهن سرویسی کل کلاس اون سواله  رو حل کردن

استاد گفت خب یه سوال دیگه ام بگید

همه با هم رو به همکلاسی مذکور:تو دیییگه ساکت باش:|

استاد:نه بچه ها بزارید بگه

خب البته معلومه استاد و اون همکلاسی جفتشون خوششون میومد چون جفتشون میشستن یه گوشه حل کردن بقیه رو نگاه میکردن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۰۸
گلبرگ مغرور :)

سال پیش که نه حتی اگه همین چهار ماه پیش به من میگفتی چهار ماه بعد مشغول چه کاری ای میگفتم خواب تموم شد صب بخیر!!!

ولی خب همه چیز خیلی یهویی شد و فک کنم اسمشو میتونیم بزاریم یهویی خوب!!

امروز موقع ناهار به دوستام گفتم هفته ی بعد من در حالی میام سر کلاس میشینم که تیر خوردم و خب اون مدرسه ندار های عوضی خندیدن.هشتگ کثافطای مرض

الان نمیخوام از تندباد دهن سرویسی ای که در طی هشت ماه آینده قراره بر من روا داشته بشه حرف بزنم ذاتا مهم هم نیست چون تموم میشه اینم:/

اصلن نمیدونم من چرا میخوام این مزخرفاتو پست کنم ،ای بابا از دست من:/

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۴۶
گلبرگ مغرور :)

زمستون نود و یک وقتی تو میلیون ها خونه آپارتمانی یک شکل دنبال خونه جدید بودیم من عاشق اینجا شدم بخاطر حیاط بزرگش!!

اینجا رو گرفتیم نهایتا

خونه جدیدمون یه ساختمون خیلی بزرگ بود و طبیعتا خیلی بیشتر از تعداد معمول همسایه داشت

بهار نود و دو با اولین همسایه دوست شدیم یه خانوم خارجی که با شوهر ایرانیش و سه تا دخترش پونزده سالی می شد ایران زندگی میکردن.

اون سه تا خواهر کمکم کردن  ترسم از آب بریزه 

روزی که خواهر دوم منو پرت کرد تو آب ، من با لذت شیرجه زدن آشنا شدم

این آب دوستی و نترسیدن از عمق و عشق پریدن از ارتفاع تو آب رو مدیون اونام

منو با غذاهای کشور مادرشون آشنا کردن

البته خواهر کوچیکتر چون یه سال اینطورا با من اختلاف داشت خب طبیعتا خیلی صمیمی تر بودیم و بیشتر با هم آتیش میسوزوندیم

کم کم آدمای جدید اومدن دوستیامون بیشتر شد و اکیپمون بزرگ تر

عصرای تابستون و زمستون همه همسایه ها همه در و پنجره ها رو میبستن تا شاید یکم بتونن از صدای بازی ما تو حیاط در امان باشن

همون روزا امیر 'زامبی بازی'رو اختراع کرد و خب سر وحشی بازیای اون بازی روزی نبود که ما خاکی برنگردیم خونه 

البته در کل روزی چند بار با همین امیر مو فرفریمون که هیچ کم از پلنگ مازندران نداشت کف حیاط خاکی کشتی میگرفتیم و خب عمیقا با مفهوم خاکی شدن هیچ مشکلی نداشتیم

حتی من یادمه یه لباس مشکی داشتم که برا بازی میپوشیدمش این اینقدر خاکی شده بود که هرچقدرم میتکوندی و میشستیش و اینا باز یه جاش خاکی باقی میموند

البته که عمیقا قهر و آشتیای مسخره ام داشتیم ولی باز هرچی بود خوش میگذشت

اینقدر با هم بودنو دوست داشتیم که شما فکر کن تو سیاهه زمستون از لرز سرما شده یه پتو مسافرتی ام مینداختیم سرمون باز از اون زمان باهم بودن و البته زامبی بازی نمیگذشتیم.

روزی چند با از سوپری محل خرید میکردیم اینقدر ما خرید کردیم که پسره تو چند ماه گوشی نوکیاش رو به آیفون تغیر داد.

یه بازی داشتیم دخترا میرفتن زیر میز پینگ پونگ و پسرا باید میکشیدنشون بیرون(بعله وحشی و فانتزی بودن رو با ما تجربه کنید قشنگ)یعنی بیین سر این بازی شده عین سوسک دمپایی خورده رو زمین میموندی نباید دست از مقاومت ورمیداشتی حتی چند بار سرش مجروح دادیم ولی خب دست از راه بازی محبوبمون نکشیدیم.

یعنی واقعا مجروح میدادیم سر بازیمون ولی با همون سیس 'اصلنم درد نداشت'ادامه میدادیم

یه بار من یادم سر یه بازی ای دستم کشیده شد به یه دستگاهی که تو حیاط بود بعد از بند اول انگشتام تا مچم یه خط صاف برید ببین دست من تا آرنج خونی و قرمز نگهبان و همسایه هایی که اون لحظه حظور داشتن در حال سکته کردن بعد منو بچه ها عین خر داشتیم میخندیدیم:|

یه کارت بازی داشتیم اسمش ستاره لارا بود یعنی این بازی برامون از تمام بازیای کازینو باحال تر و جدی تر بود اینقدرم حال میداد

آب بازی کردنمون ،از دیوار بالا رفتن برا اوردن توپمون از ساختمون بغلی اینکه یه لحظه غافل میشدی میدیدی یه نفر شیلنگ برداشته گرفته رو هفت هشتای بقیمون

درد و دل کردنمون ،فیلم ترسناک دیدنمون،کراش زدن و آمار دراوردن و جاسوسیایی که میکردیم وای یه بار تو سال اجتماعات با آهنگ مازیار فلاحی گریه کردیم بدون اینکه هیچ مرضیمون باشه:/

خیلی احمق بودیم خیلی ز غوغای جهان فارغ بودیم و من از ته ته دلم دلم برای اون حجم خریت اون موقع تنگ شده

دلم برای تمام چیزاش حتی قهر کردناش دعواهاش ام تنگ شده

دلم میخواد یه بار دیگه تابستون نود و چهار شه همون موقع که نه صب از خونه هامون میرفتیم بیرون و تا نه شب باهم بودیم

دلم میخواد بچه ها یه بار دیگه گربه همسایه رو بغل کنن بدوعن دنبالم منم از ترس آسانسور رو نبینم و تمام پله ها رو دو تا سه تا تا خونمون برم.

دلم برا اون روزی که از مدرسه اومدم و یه گربه دم خونمون نشسته بود و من از اون دست کوچه داشتم با گربه هه حرف میزدم و یه بیست دقیقه بعد امیر و سحر وسام سر رسیدن جلو گربه هه وایستادن تا من عین یه پرنسس از جلوش رد شم تنگ شده:)

میدونی همه چیز خیلی زود گذشته

این یکی دو سال آخر دیگه بزرگ شدیم چهارتامون از این ساختمون رفتن یکیمون مهاجرت کرد دوتامون  درگیر درس و کنکور شدن و اینطوری از هم دور شدیم

و چی شد یاد اینا افتادم 

از جلو بالکن رد شدم و صدای بچه های تو حیاط رو شنیدم و دیدم هیچکدوم رو نمیشناسم و خب احتمالا اینا نسل جدیدی ان که قراره تو این حیاط خاطره بسازن یعنی اونا متوجه عن که بهترین روزایی عه که میتونن داشته باشن؟

یا اصلن به اونا اونقدر خوش میگذره که به ما میگذشت؟

اندازه ما اونقدر دیونه هستن یا نه براشون مهمه که زخمی نشن خاکی نشن لباساشون پاره نشده یا زمین نخورن؟

...

پ.ن: اون خانوم خارجی و خانوادش چهار سال پیش از این ساختمون رفتن و به طرز عجیبی ارتباطمون باهاشون قطع شد تا اینکه مامانم خیلی اتفاقی یکی از خواهرارو میبینه ازش شماره میگیره و این ارتباط دوباره برقرار میشه

سه ما پیش که برای کلاس زبان میرفتیم پیش مامانشون یهو دیدم تو موسسه یه دختری همینطوری رو صندلی خوابیده مامانش صداش میکنه و یهو میبینم که بعله همون خواهر کوچیکه دوست صمیمی منه

نمیدونم چجوری ولی در کسری از ثانیه صندلیارو کنار میزنیم و همدیگرو عین دو تا خواهر که چهارسال هم دیگه رو ندیدن بقل میکنیم ازون بقلای بعد دوری که فقط بعدش میتونی بگی آخیش..♡

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۴۲
گلبرگ مغرور :)

نا امیدی و ترس و بلاتکلیفی تمام حس های من به آیندست

در حالی افتادم تو جریان آب که بعضی وقتا هنوز از خودم میپرسم آیا دوست دارم اصلن تن به این آب بدم؟و جواب رو نمیدونم

یک روز آره یک روز نه

ولی حداقل این پنجشنبه وقتی برگشتم خونه افسرده نبودم

فکر کنم موتورم داره روشن میشه 

و خب فکر کنم بار ها از خودم پرسیدم'قبل اینکه بری ببین برای چی میری به چی قراره برسی که پاش همه چی میدی؟

ولی خب یه روز روزای خوب رو همه می بینیم:)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۱۹
گلبرگ مغرور :)

آه زندانی این دام بسی بشنودیم
حال مرغی که برسته ست ازین دام بگو
سخن بند مگو و صفت قند بگو
صفت راه مگو وز سرانجام بگو

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۲۸
گلبرگ مغرور :)

وسط جاده ایم 

تا چشم کارمیکنه بیابونه فقط

لاله زار ابی رو گوش میکنیم

و بعد یه بیست و چهار ساعت سخت پس ذهنم به این فکر میکنم یعنی دارم کار درستی میکنم؟

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۸ ، ۱۵:۰۱
گلبرگ مغرور :)

نشستم تو ماشین 

از صبح سه بار بالا آوردم و کلن یه رانی خوردم

شب سه ساعت خوابیدم

سرم داره بعد شیش ساعت کلاس منفجر میشه

بابا میگه فدای سرم چون من مثل یه فوتبالیستی ام که تازه فوتبال یاد گرفته بعد می خواد با مسی رقابت کنه:/

ولی من روزی بالای نه ساعت درس خوندم ،کتاب رو جوییدم،داداشمو مجبور کردم هر شب تا ساعت دو مشکلامو باهام کار کنه

بعد از اینا من باید از دوازده تا سوال دو یا سه تا درست جواب بدم؟

سوالایی که بارها و بار ها حل کردمشون

لعنت به این اضطراب کوفتی که مغز منو سر امتحان هم زد

لعنت بهش که زندگی برام نذاشته لعنت-___-

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۱۲
گلبرگ مغرور :)