باب پنجم^^
شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۴۶ ب.ظ
اینقدر داشت چرت و پرت میگفت که اصلن یادم نی راجب چی بود مزخرفاتش فقط از یه جایی به بعد شروع کردیم رو صداش دابسمش کردن با ادا اطفار خودش و از خنده ولو شدیم رو زمین فقط مرضی بدبخت بین ما بود و باهاش چشم تو چشم بود از شدت نگه داشتن خنده سرخ شده بود و هی مارو میزد که جون مادرتون خفه شید:/
تا زنگ کامبیز هست مسخره بازی باید دراورد😂
چه روزای خوب بدی عن نه؟
۹۶/۱۱/۱۴